خورشيد هنوز وسط آسمان نرسيده بود، صداي همهمه در صحن حياط لحظه به لحظه
بيشتر مي شد. خورشيد نورش را مستقيم روي سر کساني که آنجا بودند، مي پاشيد و
بوي خاک آب خورده، همراه با بوي کاهگل را در هوا مي پراکند. گروهي ايستاده و چند
نفري که خسته شده بودند، کنار ديوار توي حياط نشسته بودند و با هم پچ پچ مي کردند:
.
.
.
....
:: موضوعات مرتبط:
داستان مذهبی امام علی(ع) ,
,
:: برچسبها:
قنبر شمشيري ,
علي (ع) ,
اميرالمؤمنين ,
,